خاطرات شهداي ناجا

گسترش فرهنگ ايثار وشهادت

خاطرات شهيددولت آبادي - خانمي مسن با لباسهايي مندرس

۲۰ بازديد

خاطرات شهيددولت آبادي-خانمي مسن با دمپايي ولباسهايي مندرس

نقل خاطره  از عمه شهيدمحمدعلي دولت آبادي به نقل از.....

خانمي مسن  بادمپايي و لباسهايي مندرس

عمه شهيددولت آبادي از روز تشيع پيكر شهيد نقل ميكند كه :

مراسم تشيع عليرغم اينكه رسانه اي نبود ولي بسيار باشكوه برگزار شد .همه شركت كرده بودند از مردم عادي تا بسيجي ها و بچه هاي نيروي انتظامي.

مراسم تشيع و تدفين كه تمام شد وهمه رفتند، من مانده بودم سرخاك تا  كمي با برادرزاده ام خلوت كنم

اطراف خلوت شده بود و ديگر از آن ازدحام خبري نبود.

پس از آنكه كمي اطراف مزار را تميز كردم سرخاك نشستم كه خانمي مسن با دمپايي ولباسهايي مندرس نظرم را جلب كرد  كه سرخاك محمد داشت گريه ميكرد.

من هر چه به چهره اش نگاه كردم او را نشناختم ، كنار او نشستم  وپس از انكه آرام شد از او پرسيدم :خانم شما محمد(شهيددولت آبادي) را از كجا ميشناسي؟

گفت : من هميشه در پارك جنب كلانتري 120 سيد خندان مي نشينم.

محمد هر وقت از آنجا با موتورش رد ميشد مي ايستاد و از من مي پرسيد :خاله كسي اذيتت نميكند؟

چيزي لازم نداري؟ بعد كمكي به من ميكرد و كمي با من حرف ميزد وميرفت.

خاله گفتنش خيلي بدلم مي نشست. جايي كه امثال ما را كسي تحويل نميگيرد او هميشه با مهرباني با من حرف ميزد.

او گفت:از ديروز كه عكسش را ديدم وفهميدم كه شهيد شده اصلا حال خودم را نمي فهميدم و انگار دنيا روي سرم خراب شده و امروز اط جلو كلانتري با مردم خودم را به بهشت زهرا رساندم تا در مراسم تدفين او شركت كنم و كمي در كنار مزارش آرام بگيرم.

خاطرات شهيددولت آبادي-خانمي مسن با دمپايي ولباسهايي مندرس

خاطرات شهيدمحمدعلي دولت آبادي /عكسي براي شهادت

۲۰ بازديد

خاطرات شهيد محمدعلي دولت آبادي-عكسي براي شهادت-حساب وكتاب شهيد دولت آبادي

خاطرات شهيد محمدعلي دولت آبادي

عكسي براي شهادت/ حساب وكتاب

نقل خاطره از مادر شهيد دولت آبادي

مادر شهيد مي گويد: چند  روز قبل از شهادت محمد ظهر روز جمعه بود و ما در خانه وهمه روزه بوديم.

شيفت محمد عصر ساعت 7 بعداظهر بود.

محمد مرا به اتاقش خواند و گفت مامان بشين و من هم در كنارش نشستم .

بعد محمد برايم از حساب و كتابش گفت.گفت از چه كساني طلب دارد و به چند نفر هم مختصري بدهي و قسط.

عكسي را هم با پدرش در عكاسي براي كارت پرسنلي خود گرفته بود نشانم داد و گفت: اين عكس براي شهادتم خوب است!!!!

من از او پرسيدم كه حال اينها را چرا به من ميگويي؟ گفت : مامان از فردا كه ما خبر نداريم شايد همين امروز من شهيد شوم!!!

من گفتم بس كن پسرم اينها چيه ميگي؟ هنوز من هزار تا آرزو برايت دارم .ميخواهم داماديت رو ببينم انشاأالله

محمد به من گفت: حالا ديگه.گفت: مامان طلب ها را مي بخشم ولي بدهي ها را حتما پرداخت كنيد.

محمد بعد از آن جلو آينه رفت و به موها و سرو وضعش رسيد ومدام زير لب حسين حسين ميگفت.

چشمهايم را از او بر نمي داشتم.

آنروز برايم  قدش خيلي بلندتر شده بود .فهيمدم كه پسر دردانه ام بزرگ شده.خيلي بزرگ

 

خاطرات شهيد محمدعلي دولت آبادي-عكسي براي شهادت-حساب وكتاب شهيد دولت آبادي