خاطرات شهيدمحمدعلي دولت آبادي

گسترش فرهنگ ايثار وشهادت

خاطرات شهيددولت آبادي - خانمي مسن با لباسهايي مندرس

۲۱ بازديد

خاطرات شهيددولت آبادي-خانمي مسن با دمپايي ولباسهايي مندرس

نقل خاطره  از عمه شهيدمحمدعلي دولت آبادي به نقل از.....

خانمي مسن  بادمپايي و لباسهايي مندرس

عمه شهيددولت آبادي از روز تشيع پيكر شهيد نقل ميكند كه :

مراسم تشيع عليرغم اينكه رسانه اي نبود ولي بسيار باشكوه برگزار شد .همه شركت كرده بودند از مردم عادي تا بسيجي ها و بچه هاي نيروي انتظامي.

مراسم تشيع و تدفين كه تمام شد وهمه رفتند، من مانده بودم سرخاك تا  كمي با برادرزاده ام خلوت كنم

اطراف خلوت شده بود و ديگر از آن ازدحام خبري نبود.

پس از آنكه كمي اطراف مزار را تميز كردم سرخاك نشستم كه خانمي مسن با دمپايي ولباسهايي مندرس نظرم را جلب كرد  كه سرخاك محمد داشت گريه ميكرد.

من هر چه به چهره اش نگاه كردم او را نشناختم ، كنار او نشستم  وپس از انكه آرام شد از او پرسيدم :خانم شما محمد(شهيددولت آبادي) را از كجا ميشناسي؟

گفت : من هميشه در پارك جنب كلانتري 120 سيد خندان مي نشينم.

محمد هر وقت از آنجا با موتورش رد ميشد مي ايستاد و از من مي پرسيد :خاله كسي اذيتت نميكند؟

چيزي لازم نداري؟ بعد كمكي به من ميكرد و كمي با من حرف ميزد وميرفت.

خاله گفتنش خيلي بدلم مي نشست. جايي كه امثال ما را كسي تحويل نميگيرد او هميشه با مهرباني با من حرف ميزد.

او گفت:از ديروز كه عكسش را ديدم وفهميدم كه شهيد شده اصلا حال خودم را نمي فهميدم و انگار دنيا روي سرم خراب شده و امروز اط جلو كلانتري با مردم خودم را به بهشت زهرا رساندم تا در مراسم تدفين او شركت كنم و كمي در كنار مزارش آرام بگيرم.

خاطرات شهيددولت آبادي-خانمي مسن با دمپايي ولباسهايي مندرس

لذت كمك به هموطن/خاطرات شهيد محمد علي دولت آبادي

۱۷ بازديد

خاطرات شهيد محمدعلي دولت آبادي/لذت كمك به هموطن

خاطرات شهيد محمدعلي دولت آبادي

نقل خاطره از پدر شهيد محمدعلي دولت آبادي

لذّت كمك به هموطن

محمد تازه چند ماهي بود كه در كلانتري 120 سيدخندان مشغول انجام وظيفه به عنوان پليس110 شده بود.

شبي محمد پس از پايان شيفت به  منزل آمد.زمستان بود وساعت از 23  گذشته بود.

در را كه برايش باز كردم لباسهاي خيس و گلي محمد و چهره  سرمازده اش به خوبي نمايان بود.

به داخل خانه آمد و با همان لباسهاي خيس وگلي جلو بخاري ايستاد تا سرما از تنش بيرون رود.

كمي كه گرم شد لباس عوض كرد و پس از شستشوي دست و صورتش ، كنار سفره غذا كه برايش آماده كرده بوديم نشست.

مادرش چون صبح زود سركار ميرفت و خواهر هم  به مدرسه، هر دو خواب بودند و فقط  من طبق معمول هرشب بيدار بودم.

باهم شام خورديم (معمولا من شبها بخاطر اينكه تنها نباشد با محمد شام ميخوردم البته شبهايي كه مادر و خواهرش بخاطر مدرسه و كار خواب بودند وگرنه همه با هم شام ميخورديم).

محمد عليرغم اينكه لباسهايش را عوض كرده و گرم شده بود ولي هنوز كمي ميلرزيد.

طاقت نياوردم وگفتم : بابا چرا اينجوري؟ گفت: دنبال متهم بوديم و باران هم مي باريد ومنهم سوار موتور بودم .

گفتم آخه بابا اينجوري كه تو هرشب يا لباسهايت پاره و يا خيس است و گلي و يا خودت زخمي و اينجوري سرمازده وخسته، از پا مي افتي.

جوابش آنقدر دندان شكن بود و قاطع  كه ديگر هيچوقت  گله نكردم.

گفت: بابا من بيشتر روي سرقت كار ميكنم و معمولا اين سارقين هم اتومبيل هايي مثل پرايد و پژو را ميزنند چون سرقت آن برايشان راحت تراست.

اينگونه ماشين ها  براي افراد كم درآمد جامعه است كه يا  با همين اتومبيل امرار معاش كرده و هزينه زندگي خانواده خود را فراهم ميكنند ويا كلي كار كرده و پس انداز نموده اند تا توانسته اند اتومبيلي براي راحتي خانواده خود تهيه كنند.

حال يك سارقين از خدا بي خبر با سرقت اين ماشين مشكلات فراواني براي آنان ايجاد ميكنند.

او گفت : بابا نميداني وقتي يك اتومبيل را به صاحبش برمي گرداني چه لذتي دارد.گفت: رساندن حق به حق دار آنقدر اجر و پاداش دارد و آنقدر دعاي خير بهمراهش است كه نميتواني تصور كني.

گفتم : تو كه هنگام تحويل خودرو ، پيش آنها نيستي كه ازتو تشكر كنند.

گفت: خدا كه هست تا ثوابش را برايم بنويسد!!!!

فقط شرم وحياي پدر و فرزندي باعث شد آن لحظه نپرم و در آغوشش نگيرم.

جوابش طوري بود كه اگر حتي ذره اي هم شك داشتم كه او بزرگ نشده، آن جوابش شك مرا به يقيين تبديل كرد و دانستم  كه محمد از من خيلي بزرگتر و جلوتر است.

خاطرات شهيد محمدعلي دولت آبادي/لذت كمك به هموطن

كمك به زيارتگاه/خاطره اي از شهيد محمدعلي دولت آبادي

۱۴ بازديد

خاطره اي از شهيدمدافع وطن شهيد محمدعلي دولت آبادي/شهيدمحمد علي دولت آبادي

كمك به زيارتگاه/خاطره اي از شهيدمحمدعلي دولت آبادي

نقل از عمه شهيد

كمك به زيارتگاه

محمد معمولا عيدها و تابستان ها به سبزوار ميرفت چون تقريبا همه فاميل و وابستگان در سبزوار ساكن بودند.

سال 1381 يا سال 1382 بود ومحمد حدود 11 سال داشت كه تابستان به تنهايي به سبزوار آمد.

صبح روزچهارشنبه به اتفاق من(عمّه شهيد) و دختر عمّه هايش به يك زيارتگاه بنام پيرحاجات رفتيم.

زيارتگاه ابورفاعه مشهور به پيرحاجات از صحابه پيامبر اكرم(ص) در يك‌كيلومتري غرب شهرستان سبزوار و در حاشيه محله كلاته سيفر منتهي به جاده تهران-مشهد قرار دارد.

اين زيارتگاه در آن زمان( پيرحاجات )از امتياز برق برخوردار نبود.

آنروز هنگام ورود به زيارتگاه خادم آنجا به سراغ ما آمد و براي خريد امتياز برق تقاضاي كمك كرد.

برخي در حد بضاعت خود كمك كردند.

محمد به من گفت:عمه جان اين 50 هزارتومان را هم بده.

گفتم تو نيازي نيست كمك كني ما همه پرداخت كرده ايم ضمنا اين پول زياد است.

 گفت:شما براي خودتان كمك كرده ايد من هم براي خودم بايد كمك كنم.عمه جان اينجا برق ندارد.

پول را از محمد گرفتم وپرداخت نمودم و بعد به محمد گفتم اگر پولي داري بده تا مثل هميشه برايت نگه دارم.گفت نه نيازي نيست عمه.

من شك كردم چون معمولا برادرم(پدرشهيد) هر وقت محمد به سبزوار مي آمد به او پول ميداد تا لوازمي كه احتياج دارد را برايش تهيه كنيم چون سبزوار شهر زادگاهش بود و معمولا قيمتها هم از تهران مناسب تر.

 پس از بازگشت از زيارتگاه  به برادرم(پدر شهيد)زنگ زدم وگفتم:به محمد پول داده بوديد آمد سبزوار؟

برادرم گفت: به محمّد مقداري پول داده ام تا با همراهي شما لباس و وسايل مدرسه كه براي سال تحصيلي جديد مورد نياز است تهيه كند.

گفتم :دقيقا محمّد چقدر پول داشت؟

گفت: 50 هزارتومان!!

شهيد مدافع وطن محمد علي دولت آبادي/خاطره اي از شهيد محمد علي دولت آبادي