چند خاطره از خاطرات تفحّص

گسترش فرهنگ ايثار وشهادت

چند خاطره از خاطرات تفحّص

۲۱ بازديد

خاطرات تفحص شهدا - ياد و خاطره شهدا - مطالب شهيد و شهادت

چند خاطره از خاطرات تفحّص

انگشت و انگشتر
فكر مى كنم سال ۷۳ بود يا ۷۴ كه عصر عاشورا بود و دل ها محزون ازياد ابا عبدالله الحسين(عليه السلام). خاطرات مقتل و گودال قتلگه، پيكر بى سرو... بچه ها در ميدان مين فكه، منطقه والفجر يك مشغول جستجو بودند. مدتى ميدان مين را بالا و پايين رفته بوديم ولى از شهيد هيچ خبرى نبود. خيلى گرفته و پكر بوديم. همين جور كه تنها داشتم قدم مى زدم، به شهدا التماس مى كردم كه خودى نشان بدهند. قدم زنان تا زير ارتفاع ۱۱۲ رفتم. ناگهان ميان خاك ها و علف هاى اطلاف، چشمم افتاد به شيئى سرخن رنگ كه خيلى به چشم مى زد. خوب كه توجه كردم، ديدم يك انگشتر است. جلوتر رفتم كه آن را بردارم. در كمال تعجب ديدم يك بند انگشت استخوانى داخل حلقه انگشتر قرار دارد. صحنه عجيب و زيبايى بود. بلادرنگ مشغول كندن اطراف آنجا شدم تا بقيه پيكر شهيد را در آورم.
بچه ها را صدا زدم و آمدند. على آقا محمودوند و بقيه آمدند. آنجا يك استخوان لگن و يك كلاه خود آهنى و يك جيب خشاب پيدا كرديم. خيلى عجيب بود. در ايام محرم، نزديك عاشورا و اتفاقاً صحنه ديدنى بود. هر كدام از بچه ها كه مى آمدند با ديدن اين صحنه، خوا نا خواه بر زمين مى نشستند و بغضشان مى تركيد و مى زدند زير گريه. بچه ها شروع كردند به ذكر مصيبت خواندن. همه در ذهن خود موضوع را پيوند دادند به روز عاشورا و انگشت و انگشتر حضرت امام حسين(عليه السلام).

لطفا براي مشاهده كامل متن ، به ادامه مطلب برويد!!!!!!!!

خاطرات تفحص شهدا - ياد و خاطره شهدا - مطالب شهيد و شهادت

چند خاطره از خاطرات تفحّص

انگشت و انگشتر
فكر مى كنم سال ۷۳ بود يا ۷۴ كه عصر عاشورا بود و دل ها محزون ازياد ابا عبدالله الحسين(عليه السلام). خاطرات مقتل و گودال قتلگه، پيكر بى سرو... بچه ها در ميدان مين فكه، منطقه والفجر يك مشغول جستجو بودند. مدتى ميدان مين را بالا و پايين رفته بوديم ولى از شهيد هيچ خبرى نبود. خيلى گرفته و پكر بوديم. همين جور كه تنها داشتم قدم مى زدم، به شهدا التماس مى كردم كه خودى نشان بدهند. قدم زنان تا زير ارتفاع ۱۱۲ رفتم. ناگهان ميان خاك ها و علف هاى اطلاف، چشمم افتاد به شيئى سرخن رنگ كه خيلى به چشم مى زد. خوب كه توجه كردم، ديدم يك انگشتر است. جلوتر رفتم كه آن را بردارم. در كمال تعجب ديدم يك بند انگشت استخوانى داخل حلقه انگشتر قرار دارد. صحنه عجيب و زيبايى بود. بلادرنگ مشغول كندن اطراف آنجا شدم تا بقيه پيكر شهيد را در آورم.
بچه ها را صدا زدم و آمدند. على آقا محمودوند و بقيه آمدند. آنجا يك استخوان لگن و يك كلاه خود آهنى و يك جيب خشاب پيدا كرديم. خيلى عجيب بود. در ايام محرم، نزديك عاشورا و اتفاقاً صحنه ديدنى بود. هر كدام از بچه ها كه مى آمدند با ديدن اين صحنه، خوا نا خواه بر زمين مى نشستند و بغضشان مى تركيد و مى زدند زير گريه. بچه ها شروع كردند به ذكر مصيبت خواندن. همه در ذهن خود موضوع را پيوند دادند به روز عاشورا و انگشت و انگشتر حضرت امام حسين(عليه السلام).

شهيد بر روى مين منور... 
 

داشتيم مى رفتيم به طرف ميدان مين براى شناسايى راه كار. مى خواستيم از آنجا كار را شروع كنيم تا به جايى كه احتمال مى داديم تعدادى شهيد افتاده باشند برسيم. همراه بچه ها، در منطقه ۱۱۲ فكه، نرسيده به ميدان مين، متوجه سفيدى روى زمين شدم كه به چشم مى زد. هر چيزى مى توانست باشد. منطقه را سكوت محض گرفته بود. فقط باد بود كه ميان سيم هاى خاردار گذر مى كرد.
به نزديكش كه رسيدم، از تعجب خشكم زد، پيكر شهيدى بود كه اول ميدان مين روى زمين دراز كشيده بود. اول احتمال داديم شهيدى است كه تير يا تركش خورده و افتاده اولميدان مين. بالاى سرش كه رسيدم، متوجه يك رديف مين منور شدم; دنبال آن را كه گرفتم، ديدم جايى كه او دراز كشيده است، درست محل انفجار يكى از مين هاى منور است.
مين منور شعله بسيار زيادى دارد. به حدى كه مى گويند كلاه آهنى را ذوب مى كند. حرارتى كه رد نزديكى آن نمى توان گرمايش را تحمل كرد. خوب كه نگاه كردم ديدم آثار سوختگى به خوبى بر روى استخوان هاى اين شهيد پيدااست. در همان وهله اول فهميدم كه چه شده است! او نوجوانى تخريبچى بوده كه شب عمليات در حال باز كردن راه كار و زدن معبر بوده است تا گردان از آنجا رد شوند، ولى مين منورى جلويش منفجر شده و او براى اينكه عمليات و محور نيروها لو نرود، بلافاصله خودش را بر روى مين منور سوزان انداخته تا شعله هاى آن منطقه را روشن نكند و نيروها به عمليات خود ادامه دهند.
پيكر مطهر سوخته او را كه جمع كرديم، از همان معبرى كه او سر فصلش بود، وارد ميدان مين شديم. داخل ميدان، ده پانزده شهيد در راه كار، پشت سر يكديگر دراز كشيده و خفته بودند.
پلاك آن شهيد اولى ذوب شده بود ولى شهدايى كه در ميدان مين بودند پلاك و كارت شناسايى بعضى شان سالم بود و شناسايى شدند كه فهميديم از نيروهاى دلاور لشكر ۳۱ عاشورا بوده اند و يكسرى هم از نيروى ارتش لشكر ۸۱ زرهى خرم آباد.

 

 خاطرات تفحص شهدا - ياد و خاطره شهدا - مطالب شهيد و شهادت

نيّت ها بايد پاك باشد
يكى از روزهاى تابستان سال ۷۳ بود. آفتاب داغ و سوزان مى رفت تا پشت ارتفاع ۱۴۳ فكه غروب كند. يك هفته اى مى شد كه هرچه مى گشتيم، هيچ شهيدى پيدا نمى كرديم. خيلى كلافه بوديم. سيد ميرطاهرى كه ديگر خيلى شاكى بود، فرياد زد: «خدايا ديگر به گلويمان رسيده اين چه وضعش است؟ ديگر به خرخره مان رسيده... دست از سرمان بردار غلط كرديم».

اينجا بود كه سيد متوجه شد بايد عيبى در خودمان باشد. روكرد به نيروها و فرياد زد: «آقايون... كى حمام واجب بوده و نرفته؟» يك استعارت اين جورى بكار مى برد. خب ما هفته اى يك بار مى رفتيم دو كوهه براى حمام. سيد ادامه داد: «هركس كه نرفته حمام، حجب و حيا نداشته باشد. اين مسئله داره به كار ضربه مى زند...».
همه به يكديگر نگاه مى كرديم. بعضى ها زير زيرى مى خنديدند. يك دفعه ديدم يكى از سربازها در حالى كه سرش را پايين انداخته بود از عقب سر نيروها خارج شد و رفت.
آن روز سيد خيلى شاكى شده بود. هركس هم براى كار به يك طرف رفته بود. اين وضعيت كه پيش آمد گفتم: الان ديگر جمع مى كنيم و مى رويم مقر. در حالى كه به طرف ماشين قدم مى زدم، با خودم فكر مى كردك كه جداً چرا شهدا خودشان را نشان نمى دهند. در همان حال ديدم ميان خاك هاى جلوى پايم يك بند مشكى كه مثل بند پوتين است بيرون زده. دولا شدم و آن را كشيدم. يك جوراب و تكه اى پوتين آمد بيرون، بيشتر كه كشيدم يك پا هم از زير خاك درآمد. شروع كردم به كندن با دست. يك لحظه نگاه به شارى انداختم كه در جلويم قرار داشت. ظاهر آن مى خورد به شيارهايى كه پر شده باشند.
سى هنوز داشت داد و بيداد مى كرد. يكى از بچه ها را صدا زدم كه بيايد آنجا و كمكم كند. حتى به سيد هم نگفتيم كه شهيد پيدا كرده ايم. او گفت: «فعلا بذار يك مقدار بكنيم، شايد فقط تكه پا باشد و هيچ شهيدى در كار نباشد و سيد بيشتر شاكى شود.» بيشتر كه كنديم، ديديم كه نه، آنجا بود كه سيد و بقيه بچه ها را صدا كرديم. همه آمدند و شروع كردند به كار. هفت هشت تا شهيد درآورديم.
ديگر هوا تاريك شده بود. وسايل را همانجا گذاشتيم كه فردا برگرديم و بقيه را دربياوريم. در آن شيار روز بعد حود ۱۸ شهيد درآورديم.

 

اينجا شهيدى خفته است
شب بود. از فرط خستگى به خواب رفته بود. ظاهراً كه همه بچه ها خواب بودند. چشمانم كه سنگين شدند و خواب وجود را ربود، بناگه خود را درون يك شيار در همان منطقه فكه ديدم. يعنى ظواهر امر نشان مى داد كه فكه است. دست بر قضاء آن روزها به خاطر درد و ناراحتى اى كه در كمرم داشتم، هميشه يك چوب دستى مثل عصا دستم مى گرفتم. در عالم خواب همان چوب در دستم بود و داخل شيار قدم مى زدم.

در همان عالم خواب، درست مثل اوقات بيدارى، داخل شيار راه مى رفتم كه با چوب دستى بروى كپه اى خاك زدم و به نيروها اشاره كردم كه اينجا را بكنيد كه شهيد دفن است. هنوز آنجا را نكنده بودند كه از خواب پريدم.
اهميت چندانى به آن خواب ندادم. چون از صبح تا شب كارمان پيدا كردن شهيد بود، شب ها هم آنچه را در روز ديده بوديم، در روياهايمان رژه مى رفتند.
صبح همراه بقيه بچه ها رفتم به كار. محلى كه انتخاب كرديم در ارتفاع ۱۴۳ بود. يك شيار جلويمان بود كه برحسب عادت جلو رفتم تا آنجا را شناسايى كنم و منطقه را هم از لحاظ پاكسازى و عدم وجود مين كنترل كنم.
با وجود اينكه اولين بارم بود كه وارد آن شيار مى شدم، از همان قدم هاى اول برايم خيلى آشنا آمد، يك احساس خوبى نسبت به آنجا پيدا كردم. احساس مى كردم قبلا به اينجا آمده ام. يك لحظه نگاهم افتاد به سمت چپم. كپه خاكى را ديدم كه همه شك و گمانم را به يقين تبديل كرد. خودش بود. درست همان چيزى كه در خواب ديده بودم. به بچه هايى كه همراهم بودند اشاره كردم زمين را بكنيم. همانجايى را كه با چوبدستى ضربه مى زدم.
ساعتى از كندن زمين نگذشته بود كه به بدن چند شهيد برخورديم. خيلى برايمان جالب بود. از همان يك تكه جا يازده شهيد درآورديم. معلوم بود آنها را يك جا جمع كرده و رويشان خاك ريخته اند.

خاطرات تفحص - مطالب و مقالات شهيد و شهادت

وقتى او نخواهد
در ارتفاع ۱۱۲ فكه، داشتيم ميدان منى را پاكسازى مى كرديم تا داخل آن ميدان را بگرديم كه اگر شهيدى هست در بياوريم. داشتم مين ها را از محلى كه قرار بود بگرديم جمع مى كردم. هر پنج - شش تا مينى كه بر مى داشتيم، مى برديم يك كنارى مى چيديم; چون مين ها حساس شده بودند و اين هم به خاطر مدت حدود ده - يازده سالى بود كه از كار گذاشتن آنها مى گذشت و آب باران رويشان اثر گذاشته بود. چاشنى آن ها را در نمى آورديم. فقط آنها را برمى داشتيم و در جايى كه محل گذر نباشد كنار هم مى گذاشتيم. نيروها هم مى دانستند كه چنين جاهايى را نبايد طرفش رفت.
مين هاى آنجا اكثراً والمرى بودند، يكى از والمرى ها را از خاك در آوردم و بردم كه در كنارى بگذارم. در سراشيبى كمى قرار داشتم. روزهاى قبل باران زيادى باريده بود و منطقه هنوز گل بود و خيس. در همان حال كه مين در دستهايم قرار داشت ناگهان پايم ميان گِل ها ليز خورد و افتادم زمين. افتادن همان و سه چهار متر ليز خوردن همان. همه حواسم به مين بود. هر لحظه منتظر بودم توى بغلم منفجر شود. كوچكترين اشاره مى توانست كار را تمام كند. نمى دانستم چكار كنم. بچه ها مات مانده بودند. هيچكس نمى توانست كمكم كند. فقط نگاه مى كردند. پناه گرفته و مرا مى پائيدند. در همان حالى كه سر مى خوردم و مى رفتم پائين، پايم را به تل خاكى كه جلويم بود كوبيدم و يك لحظه حالت ايست بهم دست داد. ناگهان در اوج هراس، مين از دستم پريد و روى سرازى غلت خورد و همين طورى رفت پائين. نمى دانستم چكار كنم. هر آن مى گفتم الان مى تركد. خودم را به زمين گلى چسباندم. پاهايم را بر زمين فشار مى دادم، انگار مى خواستم بروم توى زمين. با دست گوشهايم را گرفتم و چشمانم را بستم. حال نداشتم نگاهش كنم. همه جاى بدنم را مهياى درد و تركش هاى سوزان والمرى كردم و لحظه شمارى مى كردم. چند ثانيه اى كه گذشت، خبرى نشد. احتمال دادم كه ديگر مين به پائين سرازيرى رسيده است. ولى چرا منفجر نشد؟ آرام نگاهى انداختم. مين در پائين تپه به كنارى لميده و آرام گرفته بود.
نگاهى عميق كه به آن انداختم، يك آن تصويرى در آن ديدم كه به حالت تمسخر به من مى خنديد و مى گفت: «ديدى آمادگى شهادت رو ندارى. اين بار هم نشد...»

 

اگر غيرت داشتى...
اواسط سال ۷۲ بود كه همراه حميد اشرفى، در اطراف ارتفاع ۱۱۲ فكه، در حال زدن يك معبر جديد بوديم. از راه نفر رويى كه ميان ميدان مين قرار داشت، مى گذشتيم تا كار را پى بگيريم. در حالى كه به پاك بودن راهى كه مى رفتيم اطمينان داشتم و در ذهنم بود كه از كدام جهت وارد معبر شويم، جلو حركت مى كردم و حميد پشت سرم مى آمد. در همان حال تند راه رفتن ناگهان احساس كردم پايم به يك شاخه يا ريشه گياهى گير كرد كه تعادلم را از دست دادم و تلو تلو خوردم. نزديك بود بيفتم داخل ميدان مين. خودم را كنترل كردم و خيلى عادى و بى توجه به آنچه گذشت، خواستم به مسير خود ادامه دهم كه اشرفى با عتاب گفت: «كجايى مرد حسابى؟ حواست كجاست؟»
فكر كردم مى خواهد مسخره ام كند كه نزديك بود بخورم زمين. گفتم الان است بگيرد زير آتش كه: «توى زمين صاف هم راه نمى توانى برى، چطور مى خواهى معبر بزنى...» گفت: «مردمومن چشمت را باز كن مثل اينكه خيلى توى فكرى، چى شده؟ كجايى؟» پرسيدم: «مگه چى شده كه اينقدر شلوغ مى كنى؟ نكته گلخونه جنابعالى رو ريختم بهم؟!».
تعجب كرد. توى چشمانم نگاه كرد و در حالى كه به زمين اشاره داشت گفت: «اى بابا، يعنى تو اينجا رو نديدى؟» به جايى كه دستش نشان مى داد، نگاه كردم. جا خوردم. لاى همان علف هايى كه چند لحظه پيش از آن پايم به آنجا گير كرده بود، شاخك هاى عبوس و زنگ زده يك مين والمرى خود نمايى مى كرد. تازه فهميدم چى شده. آنچه پاى من به آن گير كرده بود، شاخك هاى مين والمرى بود. همانجا نشستم زمين و زل زدم به مين كه حالا سرش را كج كرده بود تويراه كار خاكى. اشرفى نشست به التماس دعا و گفت:
- اى خدا، اگه اين مى زد، چه مى شد؟! هم اين مى رفت، هم من. هم خيال تو راحت مى شد، هم خيال ما...
كم كم التماسهايش تبديل شد به داد و فرياد و فحش دادن به مين والمرى و...
- اگه غيرت داشتى مى زدى! آخه به تو هم مى گن مين؟! تو اگه وجود داشتى مى زدى...اگه مردى بزن، من وايسادم اينجا. جون مادرت بزن ديگه، اگه مردى بزن. جگر دارى بزن...
بچه ها آن طرف تر ايستاده و مات مانده بودند كه حميد باكى اين طورى حرف مى زند.

 

زير پايت را نگاه كن
ماه رمضان سال ۷۲ بود كه همراه «مجيد پازوكى» از تخريبچى هاى لشكر ۲۷، در منطقه والفجر يك فكه، اطراف ارتفاع ۱۴۳ به ميدانى مين برخورديم كه متوجه شديم ميدان مين ضد خودرو و قمقمه اى است. يعنى يك مين ضد خودرو كاشته و سه تا مين قمقمه اى به عنوان محافظ در اطرافش قرار داده بودند.
سر نيزه ها را در آورديم و نشستيم به يافتن و خنثى كردن مين ها. خونسرد و عادى، با سر نيزه سيخك مى زديم توى زمين و مين ها را در آورده و خنثى مى كرديم و مى گذاشتيم كنار. رسيدم به يك مين ضد خودرو. دومين قمقمه اى محافظش را در آوردم ولى هرچه گشتم مين سوم را پيدا نكردم. تعجب كردم، احتمال دادم مين سوم منفجر شده باشد، ولى هيچ اثر يا چاله اى از انفجار به چشم نمى خورد. تركيب ميدان هم به همين صورت بود كه يك ضد خودرو و سه قمقمه اى در اطرافش. ولى از مين سومى خبرى نبود.
در تخريب اصلى وجود دارد كه مى گويند: «هر موقع مين را پيدا نكرديد، به زير پاى خودتان شك كنيد». يعنى اگر مينى را پيدا نكردى زير پاى خودت را بگرد كه بايد مطمئن باشى الان مى روى روى هوا. به مجيد گفتم: «ميجد مين قمقمه اى سوم پيداش نيست...» به ذهنم رسيد كه زير پايم را سيخ بزنم. يك لحظه پايم را فشار دادم. متوجه شدم شئى سفتى زيرش است. اول فكر كردم سنگ است. همان طور نشسته بودم و تكان نمى خوردم. با سر نيزه سيخك زدم زيرپايم، ديدم نه! مثل اينكه مين است. به مجيد گفتم: «مجيد مواظب باش مثل اينكه من رفتم روى مين...» مجيد خنديد و در همان حال زد توى سرم و به شوخى گفت:
- خاك بر سرت آخه به تو هم مى گن تخريبچى؟ مين زير پاى توست به من مى گى مواظب باش!
پايم را كشيدم كنار و مين قمقمه اى را درآوردم. در كمال حيرت و تعجب ديدم سيخك هايى كه به آن زده ام، به روى سطحش كشيده و چند خط وردّ سر نيزه هم رويش مانده و به قول بچه ها «مين را زخمى كرده بود».
خودم خنده ام گرفت. خنده اى از روى ناباورى كه وقتى كارى نخواهد بشود، خودت را هم بكشى نمى شود.
يك ساعتى از اين جريان گذشت. در ادامه معبر داشتيم جلو مى رفتيم، مى خواستيم ميدان را باز كنيم كه بچه ها بروند توى شيار كه اگر شهيدى هست پيدا كنند. دوباره يك مين گم كردم. آن همه قمقمه اى. جرأت نكردم به مجيد بگويم كه آن را گم كرده ام، گفتم: «مجيد... اين يكى ديگه حتماً زده». مجيد نگاهى به اطرافم انداخت ولى چون آثار انفجار به چشم نمى خورد، گفت: «بهت قول مى دم اين يكى هم زير پاى خودت است.» روى شوخى اين حرف را زد. پايم را فشار دادم، شك كرد، سر نيزه زدم ديدم مثل دفعه قبل است. پا را كه برداشتم ديدم مين زير پايم است. تعجبم دو چندان شده بود. حالا چطور بود آن روز مين زير پاى ما نزد، الله اعلم، خودم هم مانده بودم كه چى شده. به قول معروف:
«گر نگهدار من آن است كه من مى دانم شيشه را در بغل سنگ نگه مى دارد»

 كسى صدا مى زند
هنگام غروب بود و آماده برگشتن به مقر. از صبح كار كرده بوديم و هيچ شهيدى خودش را نشان نداده بود. همين مسئله بر خستگى مان افزوده بود. وسايل را جمع كرده بوديم كه برويم. خورشيد، پشت ارتفاع ۱۴۶ فكه، سرخ مى شد و پائين مى رفت. در كنار من، «شمس الله مهدوى» از بچه هاى آذربايجان مى آمد. پاسدار وظيفه لشكر ۲۷ بود و خدمتش را در تفحص مى گذراند. متوجه شدم مهدى سرجايش ايستاد. بدون هيچ حركتى. من هم ايستادم. برگشتم به طرفش و گفتم:
- براى چى وايسادى؟ راه بيفت بريم، شب شد...
او حركت كرد. ولى نه به طرفى كه ما مى رفتيم. برگشت طرف محلى كه كار مى كرديم. تعجب كردم. با خودم گفتم حتماً چيزى جدا گذاشته، به همين خاطر گفتم: «كجا مى رى؟» با حالتى خاص گفت: «يك دقيقه صبر كن...».
ما سوار ماشين شديم و آماده حركت. خيلى عجيب بود. رفت و بيل به دست گرفت و شروع كرد به كندن زمين. جايى خاص را مى كند. خنده اى كردم و به شوخى گفتم: «بابا جون... اشتباه كرد، ولش كن بيا، چيزى گيرت نمياد.»
ولى او همچنان بيل مى زد، يك دفعه صدا زد: «بياييد... اينجا... يك شهيد...» اول فكر كرديم شوخى مى كند. ولى تا بحال سابقه نداشت كسى در مورد پيدا كردن شهيد شوخى كند. همه از ماشين پريديم پايين. جلو كه رفتيم، ديديم راست مى گويد. استخوان هاى شهيدى در سرخى غروب نمايان بود. همه بيل به دست گرفتيم و در كمال احتياط شروع كرديم به كندن. طولى نكشيد كه پنج شهيد در كنار يكديگر يافتيم.
بعد از اينكه شهدا را برداشتيم تا آماده برگشتن شويم، رو به او كردم و چگونگى مسئله را پرسيدم، كه گفت:
- هنگامى كه با شما راه افتادم كه برويم، يك لحظه احساس كردم يك نفر دارد با انگشت به من اشاره مى كند كه برگردم. چند قدم رفتم جلو ولى دوباره ديدم دارد اشاره مى كند كه بيا. من هم تأمل نكردم و برگشتم تا جايى را كه نشان مى داد كند.

                    راوي : مرتضي شادكام

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در مونوبلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.